21.همچین آدمیم من!

حس گر مخم خیلی رمانتیکه جوری که یک آقا بهم اشاره کنه بگه این خانم رو میگم ، یا پیش اون خانم ِ  ، یا حرفهای ریز خانم ِ با خانم که فلانی فلان مدرک رو داره آره فلان جا کار میکنه ایکس سالشه ،  مثل یک فیلم کوتاه 60 ثانیه ای یهووووو آهنگ تایتانیک پخش میشه و ازم یک فرشته ی بال زن که پلکاش دو متره! و 200000000000000 دور در دقیقه پلک میزنه  و دستاش گره کرده به هم پیچیده است و روی ابرها پرواز میکنه میره رو ابرها ... البته با کف دستم ابرهاش اینور اونور می دم و اخم میکنم و عقلم میاد سر جاش ، سر به زیر و خیلی جدی مشغول به کار میشم!


امروز یک چیزی رو فهمیدم ، این که یک کار از کارهای ارباب رجوع رو زوم کردم به شرایط خاص در محلی خاص نگو در محل های خاص دیگه هم قابل حل بود!! بدبخت فلک زده رو اطلاعات کشی میکردم می فرستادمش اونور دنیا میگفتم برو اونور بگیر!! حالا اون بماند تصور رییس هم بماند ،  به من چه خودشون گفتن خوب! دلم به حال ارباب رجوع هام سوخت! :(



20. کارت شناسایی

آدم ها با هم چقدر فرق دارند . انگار که کسی را بگذاری بر سر یک چند راهی و بخواهی توضیح بدهی که کجا می رود و ... که یهو می بینی کله اش را کرده در شکم  ، سر خرش رو کج کرده رو راست  یک خط را گرفته می رود! هر آدمی به یک راه حتی اگر ته دره باشه.

به یکی میگی آدرس تلفن و امضا لطفا! می گوید به به چه امنیتی ، چقدر خوب ، امنیت من حفظ می شود و حق و حقوق من محفوظ! آن یکی اما نه میگوید میخوای گواهی سوپیشینه بدم تست اعتیاد چطور برم از کلانتری سر خیابون گواهی سلامت بگیرم بیام ،این سوالها چیه می پرسی کارت ملیم جلوته دیگه ،صداش پهن کرده رو سرش کم مونده درسته قورتت بده! جوری که شک می افتی اونی که یک بیلیارد بهش بدهکاری این آقای سیبیل کلفت چش قشنگه کچل! که  با یک کارت ملی ِ عکس زمان پستونکیش یا بی سیبیل تاج خروسی خوشگل بلاش اومده حقش بگیره تازه میگه بدوووووووووووو دیرم شد!!

19.نیم مثقال مرد باش!

این که مرد ها مسایل خانمانه و روابط رو درک کنن خیلی خوبه ولی اینکه بساط لباس زیر و لباس خواب کف پیاده رو پهن باشه با فروشنده ی آقا! که سایز میزنه و کلی تعریف و تمجید میکنه و تشریح و توصیف  وقیح و کارکاملا مزخرفیه .

صاحب مغازه یک پسره جوون بود . جوون که میگم بهش میخورد 70 ی باشه .خیلی کمکم کرد رژ گوشتی مد نظرم رو پیدا کنم یا نظرم به رنگ هایی تو همون محدوده تغییر پیدا کنه . آخر هم رنگ خوبی رو انتخاب کردم . وقتی رفتم سراغ ژیلت ِ که یکی میخری و بعد تنها شونصد تا تیغه می خری و عوض میکنی ، گفت نمیدونم چند تا تیغه می خری برای شیش ماه مصرفت بسه! و .... خوشم نیومد . نخریدم ! تا حدی راهنمایی خوبه ولی اون وسط مسط های جیگر زلیخا رو دیگه نکشن بیرون که!!

تازه مثلا حرفه ای و زیر پوستی زبون می ریخت که پنکک و پودر و بتونه و سیمان صاف کاری هم بهم بندازه موفق نشد!!

مرد خوبه جنم و جذبه ی مردونه داشته باشه نه اینکه مثل دختر های مکش مرگ منی باهات همپا بشه . ادبیات مردانگی  بیشتر یک خانم رو همگام می کنه تا ننه جونی!

18. جومه

نمیدونم چطور خوابم برد فقط یادمه با نگرانی بلند شدم نگاه به ساعت  کردم 17 رو  دیدم . مثل کسایی که خوابشون می بره و جای صبح برای رفتن به سرکار ساعت 5عصر بیدار میشن و حول برشون میداره . کرخت و خشک و بی تاب . سریال اورژانسی  میبینم پرستار دکتر رو صدا می زنه که مریض رو آروم کنه ، دکتر جوری ادا در میاره که می مونم این پزشک متخصص بود یا یک دلقک !!! آدم نمیدونه کدوم رو باور کنه ، پزشک ها دست کمی از دلقک ندارن یا اینکه سریال های آبکی کشککیه! خلاصه اینکه عملیات خالی کردن کلیه و مثانه و روده (!) زدن رو هر جفتش!

17. اسمش قشنگ بود

عاشورا بود . آخر های مجلس بود . قرار بود نهار پخش کنیم . مامان و دوستم اونجا بودن منم خونه . قراربود باهاشون تماس بگیرم . رفتم سمت تلفن ، تلفن رو با تمام هیکلش دور کرده بود و حرف میزد . انگار میخواست تمام مکالماتش رو با تلفن خونه ی ما از دلش در بیاره !

نشسته بود روی زمین جلوی پنجره ، سفره رو جلوش پهن کرده بودیم و ماست گذاشته بودیم . سبد غذاها اومد که پخش کنیم .یک دفعه داد زد 18 تا غذا اضافی برام بزار کنار برای بچه ها !!! هاج و واج زل زده بودم بهش مخم اِرور داد! هنگ کرده بودم چی بگم ، گفتم پخش کنم اگر اضافی اومد چشم. زیر لب غرغر میزدم  که خجالت نمیکشه یک دونه هم نگفت  18 تا ماشالا اعتماد به نفس :!

تو کلاس قرآن ِ دور همی زنونه شده بو یک خانم باحال ، شروع میکرد قرآن خوندن همین طور مثل ماشین می گازید ، غلط که می خوند و بهش درستش رو میگفتن توجه نمیکرد همین طوری ادامه میداد ,,,,,.

یک بار کلاس قرآن خونه اش بود . با مامان رفته بودیم خونه اش . خونه ی کوچیک و خلوت . از اونها که از پنجره اش نور میزنه داخل . 

خاطراتی که به وضوح ازش یادم بود .فضول و خسیس دخالتی  ، اخلاق خاص خودش رو داشت!

همسایه ی کوچه اونوری بود .  وقتی مامان خبر داد گفتم باورم نمیشه مرده باشه . مامان هم باور نکرد . می برندش زادگاه خودش  ،  از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدیم . دیشب فوت شده .

16. چی کار می تونی بکنی تا از بین ببریش .

من حول و ولا دارم . می دونم از کجا شروع شده . از اونجایی که کسی جلوم حالش خراب شد و من احساس نا توانی کردم . گوشی تو دستم بود که شماره بگیرم اما اون لحظه بی ارزه ترین آدم دنیا بودم . چه کنم چه کنم افتاده بودم . احساس نا توانی وعجز یکی از احساس های خیلی بد تو دنیاست . پزشکی به نظرم کار خیلی سختیه . باور خیلی قوی میخواد که سعیت رو کردی و تو شرایطی تو قادر نیستی کاری انجام بدی .

حول و ولا یک جور ترسه . منم تو هر کاری از اون به بعد حس بدو بدو داشتم . مرگ حس تلخیه . زندگی کسی رو که دوست داری ازت میگیره . خواسته و توان تو هیچ چیزی رو عوض نمیکنه . تازه متوجه فاصله ی قدرت خودت و خدا رو می فهمی . می فهمی قدرت خدا چقدر بزرگه . ناراحت شدن داره وقتی خواسته ات با خواسته اش یکی نیست . من ناراحتی نکردم . بیشتر شک زده بودم . مثل کسی که چینی پودر شده ی یک مجسمه ی با عظمت رو میخواد به هم بچسبونه و هر چی تلاش میکنه تیکه ها باز می ریزن پایین و همچنان با حرص بیشتر تیکه ها رو رو هم سوار میکنه . نمیخواستم قبول کنم که عظمت و توانایی و غرورم ریز ریز شده و از من یک من ِ ضعیف و نا توان به جا مونده . عزیز های من ، من رو ببخشید ، ببخشید که توانایی و قدرت این رو نداشتم که زندگیتون بهتون برگردونم . خودم رو پشت پرده ی نا باوری قایم کردم . خودم رو به خاطر دوست داشتن شما ها سرزنش میکنم . هیچ کاری از دستم ساخته نبود .

به خودم جرات ندادم که ناراحت باشم . دوست ندارم دوست داشته هام رو از دست بدم . ترس من رو احاطه کرده و من خودم رو در قالب یک بیمار یک بی عرضه دیدم . هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که لحظه هایی هست که ترسیدنم طبیعیه ، ناراحتیم طبیعیه ، اشک ریختنم طبیعیه ، بترسم ناراحت باشم اشک بریزم . خودم رو در همه ی این لحظه ها یاری کنم به جای سرزنش .

من نگرانم . من ترس دارم . من حول و ولا دارم . از انجام کارهام . میخوام به خودم بگم نگرانی تو طبیعیه و حق داری نگران باشی . من با تو ام . تو هر لحظه و هر موقعیتی . یاد بگیر نگرانیت رو چطوری مدیریت و کنترل کنی . مثل ناراحتی تو وقتی شیا دوست داشتنیت گم شد و از نظر دیگران کم ارزش بود برای پیگیری . گفتی که ناراحتی گمش کردی . پیگیری کردی اما پیدا نشد . حالا با گذشت یک روز کم کم داری به این می رسی که می تونی تحمل کنی پیدا نشدنش رو . کم کم فقدان و ناراحتیت که به وسعت دلته به لکه تبدیل میشه و رفته رفته به یک نقطه ریز ریز و ریز تر که دیگه دیده نمیشه ...

15. هِن هِن

این دو روز انگار کالبدی بودم که از انرژی خالیش کردن . اونجور که باید بشنوه نمیشنوه ، اونجور که باید ببینه نمی بینه ، اونجور که باید فعالیت کنه نمی کنه . تازه به این کلکسیون احساس نگرانی و اضطراب رو هم اضافه کنید . درست مثل این استاد اهل فن ژاپنی که دستاش رو پنجولی میکنه و اووو اُاُاُاُوووو راه می ندازه و با تمام قوا حریفش رو پرت میکنه کره ماه و خودش ولو میشه ! یا اینکه زالو جای خون ، انرژیم رو میک زده باشه . درست مثل اینکه شب به محض چشم روی هم گذاشتن منو قول و زنجیر شده مثل بردگان مصری بردن سنگ های شونصد برابر خودم رو جا به جا کنم و احرام ثلاثه ازش بسازم و درست سی ثانیه به در اومدن صدای زنگ بیداری صبح منو برگردوندن تو رخت خواب . بلند شدم رفتم و تمام روز انتظار داشتن مثل یک کارمند نمونه با سرعت جت کار کنم . منم حس حلزونی رو داشتم که هی زور میزنه و فکر میکنه الان ربان قرمز دو میدانی رو پاره میکنه و اول میشه اما در واقعیت یک میل جا به جا شده!

14. یک هیچ!

یکی از تاثیر های نوشتن رو امروز کشف کردم . جلوی خیلی از حرفهای بیخودیا بهتر بگم نمیخوای بگی ولی میگفتی رو میگیره ، حرفایی که شاید برای دیگران وسیله سو استفاده بشه ولی برای تو بلغمه ی ذهنیه . همکار آقا چرت و چرت می گفت و عین شتر می جویید من فقط نگاه میکردم بدون هیچ حرف اضافه ای ، خیلی هم به خودش فشار آورد که به چرت وپرت هاش دل بدم و باهاش هم سو بشم ولی موفق نشد ، خوب بود .

بعضی شوخی ها و حرفاش خیلی نچسب و بی پرده است حتی اگر هیچ منظوری نداشته باشه ، این طور موقع ها حس خوبی میده سکه رو یخ کردن! مثل همین بی تفاوتی و سکوت در برابر نهار شتریش!


13. مسئول مکرمه

مسئول یک دستگاه شدم  . این جمله رو چندباری تکرار کردم که هم اعتمادم بچسبه به سقف ! هم به خودم بقبولونم که همه کارکرد و چک کردن و ... اش بامنه اصلا حول محور منه که داره کار میکنه . مثل یک بادکنک که نخ دهنه اش باز شده وا رفتم وقتی به خودم گفتم : برو بابا ! اون دستگاه قبل از تو هم کارش درست انجام میداد و هیچ مرگیش نمیشه اگر تو نباشی . الان من موندم این سوال که پس من اینجا چی کاره ام؟ هویجم!!

12. بشین و تماشا کن!

چقدر به نظرم مسخره اومد . از صبح کله سحر که هوا هنوز تاریکه از خواب بلند میشی و میری سرکار انقدر مشغولی که وقتی به ساعت نگاه میکنی باورت نمیشه آخر های ساعت اداریته . تو گرما بر میگردی خونه . لم میدی زیر کولر و وضعیت گوشی رو وای فای روشن میکنی و ادامه میدی . مثلا داری خستگی در میکنی ، جواب بقیه هم که هیچی ! شارژ گوشی تموم میشه میپری رو تبلت ، تبلت شارژش تموم میشه می پری رو گوشی که تو شارژه ، میری سراغ لپ تاپ ،پیغام های تلگرام تموم میشه پیغام های اینستا رو چک میکنی میری بعدی لاین میری بعدی کانال میری بعدی ... این ماجرای چرخ و فلکی ادامه داره تا وقتی به ساعت نگاه میکنی و عدد 23 و خورده ای یا 24 و اندی رو نمایش میده! کار هر روز و هر شبه . آخر شب هم نمی فهمی چی شد . سه تاش کنارمن . از وقتی برگشتم کنارمن ساعت 10 و حوصله ام سر رفته . چقدر خسته کننده است این چرخه ی تکراری ...