عاشورا بود . آخر های مجلس بود . قرار بود نهار پخش کنیم . مامان و دوستم اونجا بودن منم خونه . قراربود باهاشون تماس بگیرم . رفتم سمت تلفن ، تلفن رو با تمام هیکلش دور کرده بود و حرف میزد . انگار میخواست تمام مکالماتش رو با تلفن خونه ی ما از دلش در بیاره !
نشسته بود روی زمین جلوی پنجره ، سفره رو جلوش پهن کرده بودیم و ماست گذاشته بودیم . سبد غذاها اومد که پخش کنیم .یک دفعه داد زد 18 تا غذا اضافی برام بزار کنار برای بچه ها !!! هاج و واج زل زده بودم بهش مخم اِرور داد! هنگ کرده بودم چی بگم ، گفتم پخش کنم اگر اضافی اومد چشم. زیر لب غرغر میزدم که خجالت نمیکشه یک دونه هم نگفت 18 تا ماشالا اعتماد به نفس :!
تو کلاس قرآن ِ دور همی زنونه شده بو یک خانم باحال ، شروع میکرد قرآن خوندن همین طور مثل ماشین می گازید ، غلط که می خوند و بهش درستش رو میگفتن توجه نمیکرد همین طوری ادامه میداد ,,,,,.
یک بار کلاس قرآن خونه اش بود . با مامان رفته بودیم خونه اش . خونه ی کوچیک و خلوت . از اونها که از پنجره اش نور میزنه داخل .
خاطراتی که به وضوح ازش یادم بود .فضول و خسیس دخالتی ، اخلاق خاص خودش رو داشت!
همسایه ی کوچه اونوری بود . وقتی مامان خبر داد گفتم باورم نمیشه مرده باشه . مامان هم باور نکرد . می برندش زادگاه خودش ، از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدیم . دیشب فوت شده .